نسیما

همیشه زمان هایی هستند که سخت و طاقت فرسا گذر می کنند ،زمان نمی ایستد و همیشه هم کند نمی رود گاهی اتفاقا زود از دست انسان خارج می شود اما نفس را تنگ می کند.

گاهی به همه کارهایی که انجام می دهم شک میکنم ،به همه کارهایی که برایشان ساعت ها اندیشیده ام و هزارویک دلیل پیدا کرده ام. در تمام زندگی ام آموخته ام سکوت در مورد میزان درد و رنج بهترین تسکین است.اینکه نمی گویی که چقدر ذهنت پر است از ....

قطعا نمی توان گفت حتی در این محیط مجازی نشناخته ناکجاآباد.

این روزها پر از مشغله ام و تا شروع ماه جدید از نوشتن معذور.

کاش زمان وجود نداشت!!!!

احساس کوچک بودن می کنم ...

  • نسیما ...

هیچ گاه بشریت در تمام طول تاریخ اینقدر از واقعیت فاصله نداشته است ،هیچ گاه این اندازه گرفتار ذهن خود نبوده است .شاید آینده بدتر باشد و شبیه فیلمی باشد که خیلی وقت پیش دیده بودم .اسمش یادم نیست ولی یادم می آید ، آدمها رسیده بودند به این مرحله که لذت بردن را فقط در ذهن خود تجربه کنند و برای رسیدن به این مرحله موادی و نرم افزارهایی اختراع کرده بودند که به واسطه آنها ذهن خیال و واقعیت را تشخیص نمی داد و وارد دنیای می شد که همه پر بود از خیالات خودش اما بسیار شبیه به واقعیت .

وقتی از این دنیای مجازی فاصله میگیری و به دنبال خودت ،آن خود واقعی نه آن که باز می تواند دروغ وبی راهه باشد، راه می افتی، می بینی همه چیز رنگ دیگری دارد.

زندگی واقعی را که پی میگیری پر است از واقعیت هایی که لذت بخش است و من هماره به این حرف ایمان دارم که دین آمده است تا دنیا را لذت بخش تر کند .و وقتی که گرسنه ای اول لذت شروع می شود .چیزی که دنیای الان آن را باور ندارد این است که در نداشتن ها لذتی است که در داشتن نیست . وقتی به بچگی مان نگاه می کنیم می بینیم پر از نداشته هاست مثل همین الان ،گاهی می اندیشیم اگر طور دیگری بود  حتما بهتر بود اما اگر منصف باشیم می بینیم همین نداشتن ها و دیر به دست آوردن ها آن قدر لذت بخش است که مطمئنا اگر برعکس بود دنیا شبیه یه طعم شیرینی می شد که پایان تلخی داشت .

اگر داشتن و زود رسیدن به هر چیزی در دنیا لذت بخش و شادی آور و آرامش بخش است پس چرا آنان که بیشتر دارند و راحتتر به هر آنچه که می خواهند می رسند باز هم نمی ایستند تا از آن لحظه لذت ببرند و همواره به دنبال آینده و تبدیل لحظات خود به لحظات خوشند؟

همیشه به این اندیشیده ام که هر چند گاهی فکر می کنم داشتن آدم را راضی تر می کند اما آنان که همان چیزهایی را دارند که من آرزویش را دارم ،چرا خوشبخت نشده اند و آرزو هایشان کم نشده که هیچ شکل تازه تر و رنج آورتری گرفته است ؟

آدمی که آرزویش داشتن یک خانه کوچک و نقلی بوده ،با تغییراتی در زندگی اش حال با داشتن چند ویلا و ماشین و سفر خارج باز هم راضی نیست و می خواهد .

عطش سیری ناپذیر انسان ها برای به دست آوردن ستودنی است اما تفاوت انسان ها نه در این حس که در تعیین هدفی است که برایش تشنه اند .

وقتی گرسنه ای خیال می کنی همه چیز بوی دیگری دارد تا به حال بویی خوش بوتر از غذاها در حین گرسنگی به آدمی دست نداده است و همه به این اعتراف دارند اما در هنگام سیری باید خیلی غذای خاص با بوی خاصی باشد تا حس کنیم بویش خوب است .

انسان برای لذت بردن آفریده شده است اما انسان ها در این برهه از زمان دیگر لذت نمی برند ،نه از زنده ماندنشان ،نه از مردنشان .

برخلاف همه آنچه که به خود تلقین می کنیم ما آدمهایی هستیم که در عین داشتن هزار و یک چیز ، باز هم بدون لذتیم . تفاوتی هم میان آن که دارا است و آنکه خود را ندار می بیند وجود ندارد. ما از درون برای لذت بردن تهی شده ایم و چشم به بیرون دوخته ایم و اینجا همان نقطه ای است که انسان پر می شود از آرزوهایی که دست یافتن یا نیافتنش خیلی به حالمان تفاوتی نمی کند چرا که باز هم راضی مان نمی کند.

  • نسیما ...

گاهی آدمی در زندگی اش خیال می کند که به همه اتفاقاتی که قرار است در ادامه به پایان رسیدن این عمر کوتاه بیافتد فکر کرده است اما همیشه می فهمی این یک اشتباه بزرگ است .

روزهایی است به بی اشتها شدنم می اندیشم. به این که وقتی می خواهم غذا بخورم بغضی جلوی گلویم می نشیند 

نه! این بغض هست، مدتی است دامن گیر شده است و دقیقا همان جایی می نشیند که محل عبور غذاست ،آن جا که دکمه ریزش اشک نشسته است و وقتی فکر می کنم و غرق در آن فکر سراپا غم و اندوه می شوم نا خواسته ریزش قطرات آبی را از کنار حفره ای روی صورتم حس می کنم.

وقتی این جمله بسیار سخت را تکرار می کنی وقتی حرف از رفتن می زنی ،برگرد و یک نگاه بسیار کوچک و آرام به قلب فروریخته من کن .

دارم له می شوم .و مدام سعی می کنم خودم را مشغول به کاری کنم و یادم برود که چه گفتی، که یادم نباشد باز به چشمانت که زیباترین آینه جهان است نگاهی بیاندازم .

می خواهی بروی و می نشینی برای من از عقل می گویی ولی دوست داشته ام یک سوال سخت بپرسم : کی زنی را در این جهان دیده ای که توانسته باشد با عقلش زندگی کند ؟من تو را به قرار عقل عاشق نشده ام . 

کاش به من که در این برهه از زمان شکننده ترین موجود روی زمینم ،به من که مدتهاست پر شده ام از بغضی که هر بار به دلیلی می شکند ،رحمی کنی.به قلبی که از آن خودت شده ، به روحی که درون جسم و پشت این لبخند ها و آرامش ظاهری دارد خم می شود نگاهی کن ،هر چند می دانم که باز هم باید بروی.

 

  • نسیما ...

ماه بالای سر آپارتمان روبه رویی ایستاده  است.

ماه چند سال پیش خود را از لای درختان بالا می کشید و بالای بلندترین درخت خانه همسایه می ایستاد .باشکوه و پر از نور.

قبل از رسیدن ماه آن بالا، جغد شب خوان، آن روزها و هم این زمان ها آوازش را شروع کرده بود. فضا پر می شد از صدای انعکاس صدای یک ریتمش و شبیه لالایی تکراری پدر خواب را به چشمان آدمی می دواند.

شب بیداری اینجا با تمام شدن صدای جیغ و داد بچه ها به پایان می رسد ولی آن سال ها با رفتن خورشید پشت کوه و ساعتی از گذشتنش خیلی وقت می شد که تمام شده بود.

شب آنجا طولانی بود، شب هر فصلش عالمی داشت. شب ،شب بود.

هرچند که این روزها آن سالها هم پر شده از تکنولوژی و ربودن زیبایی هایی که دیگر دیدن دوباره شان یک رویای بی بازگشت است.

ماه قد می کشد ،خود را به اوج آسمان می رساند و من فقط می توانم دقیقه ای چشمم را بدوزم به نورش و بعد تمام.

  • نسیما ...

همیشه بد بودن دشوارتر است.

دوست نداشتن سخت تر است.متنفر بودن هم .انکار آدم ها همانند بالا رفتن بسیار سریع از یک کوه است.

سختی اش می نشیند روی قلب و آن موجود لطیف و ظریف سنگین می شود ،کند می شود، ناله سر میدهد،خود را به در و دیوار می کوبد. و بعد خسته می شود ، پر می شود از حرفها و نگاههایی که دوست ندارد.ساکت می شود ، به روبه رویش زل می زند.اشک هایش را توی خودش می ریزد.

مدتی که بگذرد خودش را زیر هزارن آوار ریخته روی سرش قایم می کند. روی اش غم می نشیند و نفسش تنگ می شود .دیگر فریاد نمی کشد،ناله سر نمی دهد.آرام می شود و آدمی را تنها می گذارد. غمش را قایم می کند تا تلافی آن همه بی توجهی را درآورده باشد.سکوتش عذاب می شود و آدمی خیال می کند قلبش حالش خوب است و هیچ بلایی سر آن قلب آرام و مهربان نی افتاده است.

و اینجاست که شروع می شود همه آن مصیبت هایی که زندگی آدمی را پر می کند از بد بودن ها،بد بودن هایی که سخت است اما قلب قهر کرده و رفته،که می خواهد دیگر سخت بودن را نشان دهد.

دوست نداشتن ،متنفر بودن ،نادیده گرفتن عمدی انسان ها فشار و سختی زیادی می طلبد.

همیشه هم همین است ،تا دنیا دنیا بوده و هست همین است.

  • نسیما ...

هر بار که می خواهم بنویسم به خودم می گویم این چه رنج بیهوده ای است که به خودت روا می داری و رها کن  این نوشتن را و برو از این محیط مجازی .

می گویم خب اگر بخواهم بنویسم می نویسم حتی اگر شده روی تکه های پاره شده یک کاغذ هم می شود نوشت .مثل همان قدیم ها که نمی آمدم اینجا تا تایپ کنم و می نوشتم .

نوشتن دلیل می خواهد .بهانه می خواهد.

عمیق کردن فکر می خواهد ،اینکه آنقدر درون وجودت غرق شوی که بفهمی همیشه حرف هایی هست که می تواند گفته شود .حرفهایی که میتواند نوشته شود .

کلماتم کم شده اند گنجینه ای نیست که پایان نپذیرد و من مدتهاست نرفته ام دنبال چشمه ای دیگر.

فکری باید کرد .

فکری

  • نسیما ...

دلم برای خودم ،آن خود دست نیافتنی ام تنگ می شود .آن خود آرزوهایم که گاه گیج و مبهوت از زیر دست و پای این همه عادت و مستی بیرون می آید و سرک می کشد و بعد دوباره غرق می شود .

دلم برای خودم که از آن توست تنگ می شود ، دلم تنگ می شود .

نشسته ام و خستگی زمانه را بر پاهای خود دیده ام و به آن همه پاکی معصومانه نگاه می کنم که در این راه از کوله بارم افتاده است .

دلم برای تو که منتظرم کنارم نشسته ای تنگ می شود.

رنگ زمان گرفته همه آرزوهایم و من آلوده شده ام ،آلوده زمان . 

روحم را بسته ام به سنگ بی رحم زمانی که برای آن جز سختی و فشار هیچ نیاورده است. 

مرا برهان ...آزادم کن که باز به بندگی زمانه رفته ام 

دلم برای تو که آزاد آفریده ای ام تنگ می شود .

  • نسیما ...

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام مستم

باز می لرزد دلم دستم

 

.

.

می گوید اردیبهشت تنها ماهی است که طلب یار می کنم ،می گوید اردیبهشت آدم را عاشق می کند.

ایستاده ام میان باغ و به تو می اندیشم ،به لحظه دیدار.

باد که می پیچد میان درختان گردو و سرکشانه خود را به دور درختان بادام حلقه می کند ،یاد اردیبهشت درون قلبم می ریزد.

گلهای سفید همه جا روییده اند و با زمینه ملایمی از گلهای آبی تزیین شده اند.اینجا پر شده از گلهای زرد بومادران که تابستان ها شعله آفتاب را منعکس می کند اما این موقع از سال زردی دلپذیری دارد.

باغ پر شده از گل های خاکشیر و سبزی این گیاه زیبا که نامی بهتر را می توانست پذیرا باشد اگر اولین کسی که آن را می دید یک عاشق بود نه یک طبیب.

وزش باد روی تپه های روبه رو و  خم شدن گاه و بی گاه گندم زارهای دور دست ،آنقدر زیبا و وحشی است که نه می توان به تصویرش کشید و نه از آن سخن گفت.چه اینکه تصویر هیچ گاه واقعیت را به همراه ندارد و گنگ است و حتی همان لحظه هم نیست و از این روست که مدت هاست عکاسی را کنار زده ام و به همان ذهن فراموشکار خود تکیه داده ام.

نشسته ام میانه باغ و به جیغ شادمانه دخترکان بازیگوش این باغ گوش می سپارم،می دوند و جیغ می کشند و شاد از برخورد باد به موهای رها شده شان ،بی هیچ دغدغه ای لبخند می زنند.

دخترک بازیگوش این روزهایمان هم مثل همیشه هست و می دود و باورش نمی شود که این باغ همین روزها او را دارد و بقیه اش می ماند برای روزهایی که کوتاه است و بدون ماندن و نگاه کردن .

اردیبهشت است و نگاه عاشقانه خدا بر زمین .

  • نسیما ...

آمده ام به کودکی ام .به سالهای دورِدور. به سالهایی که تو نبودی و می توانم تقریبا بگویم هیچ خاطره ای از تو درون آن سالها نفوذ نکرده بود .

حالا که نیستی ،این چند روز که رفته ای و تا آن زمان که بیایی دلم می خواهد برای تو بنویسم.هرچند که تا آن جایی که می دانم تو هیچ گاه خواننده نوشته های من نبوده ای و نخواهی بود.

سالهای دور وقتی هجومشان را به قلب آغاز می کنند و آن زمان که مکان ها تداعی کننده خاطرات می شوند ،تلخ ها و شیرین ها با هم سرازیر می شوند.

هیچ گاه ندانسته ام چرا تلخی ها این قدر سریع تر خودشان را نشان می دهند و رنگشان پر رنگتر می شود، اما امروز برخلاف این مدت سعی کرده ام بروم میان باغ ،میان باغ آرزوهایم،آن باغی که پر بود از خاطرات زیبای رسیدن به وجود طبیعت وحشی .

خیلی تغییر کرده ، با این همه جا به جا پر از خاطره است. خودم را به یاد نمی آورم اما حس آن روزها را چرا ،توانستم در غروب روزهایش یادم بیاید که سالهایی هم بود که الان اسمش را می گذارم سالهای خیال اما واقعیت الانم همه از آن آمده است .

تنهایی آن سالها آنقدر بی شمار بود و آن قدر پر بود از درخت ها و گل ها و صدای چلچله ها که هیچ گاه این آینده را نمی دیدم . دلم هر چه هم که می خواست تنهایی بود .

سالهای خیالم پر از رنگ تنهایی عجیبی بود و به همین خاطر است که اکنون و بعد از این همه سال بودن با تو باز هم در تنهایی هایم ،به این می اندیشم که من که بوده ام ؟

دلم می خواهد آن سالها را بگویم اما گمان نکنم آنقدر ها واضح باشد که بتوانم درست وبدون نقص بیانش کنم .

به گذشته ها که نگاه میکنم یک چاه عمیق خالی خیالی می بینم و می ترسم . زمان چه سر این همه اتفاق می آورد ؟ یک نفر پشت سر من می آید و دست سیاهش را می کشد روی همه خاطره هایم ،همه دردهایم ، همه شادی هایم و غم هایم.

سالهای دور سلام...

  • نسیما ...

تو که نیستی هیچ چیزی سر جایش نیست. قلبم را با خود برده ای و چگونه بدون قلب زندگی کنم.

وقتی نیستی همه دنیا هم رفته است و من درون یک حباب خالی شناورم. وقتی نیستی می فهمم همه لحظات من پر از بودن های تو شده ...

وقتی نیستی من هم به خیالم نیستم . گیج و سرگشته و پریشانم . هر اتفاق بدی می افتد فکر می کنم اگر بودی اتفاق نمی افتاد یا حداقل قابل تحمل تر بود و با دیدن هر اتفاق خوبی به این خیالم که جای لبخندهای تو در این میانه بدجور خالی است.

وقتی تو نیستی لبخندهایم تلخ است و پر از تمنا برای دیدن دوباره ات.

وقتی تو نیستی همه دنیا با همه شلوغی اش خالی می شود 

منتظرم برگرد.

  • نسیما ...