نسیما

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

گاهی ترک یک عادت به زمانی بیش از آنچه فکر میکنم نیاز دارد. هر چه این عادت ریشه دارتر و قدیمی تر باشد ،ریشه کن کردنش سخت و سختتر می شود.

وقتی بزرگ می شویم فکر می کنیم همه احساساتمان خوب است و همه افکارمان درست .وقتی بزرگ می شویم بدون اینکه قالب زیبایی به دست آوریم شکل گرفته ایم . مدتی است می اندیشم چه رفتارها و عکس العملهایی در وجودم هست که نمی بینمش.؟

من کجا رفته ام میان این همه عادت ؟ احساس می کنم گم شده ام لابه لای شاخه هایی که از کودکی دنبال خود کشیده ام .احساس می کنم دارم خفه می شوم زیر این همه شاخ و برگ های عادت شده از قدیم .دلم خانه تکانی می خواهد .دلم می خواهد بلند شوم و یا حداقل بنشینم.چه آوار عظیم را بر پاهای خود افکنده ام .

نگرانم 

نگران عمر و دقایقی که دارد می گذرد و من همچنان ایستاده ام و فکر می کنم چه چیز درست است و چه چیز نادرست!

کی باید حرکت کرد؟

نشستن و زل زدن به راهی که هر روز دارد دور می شود سخت و دشوار است .

کجای راه را باید برگردم و درست بکنم ؟خدایا راهی که تو نشان بدهی ،زوال ندارد .کمکی برسان ،دستی بگیر .محتاج تو ام .

  • نسیما ...

هنوز هم مثل بچگی هایمان از دیدن اسباب بازی های دیگران بیشتر خوشحال می شویم.همان ها که فکر میکنیم حتما خیلی بهتر و زیباتر است .همان اسباب بازی هایی که همیشه حسرت داشتنشان را داشته ایم . همان ها که فکر می کردیم اگر در دستان ما بود حتما خوشحال تر بودیم. 

در آینه به خودم نگاه می کنم ،من کی بزرگ می شوم؟

فکر می کنم سنم کمی بزرگتر از دخترم هست. او هم همیشه نگاهش به اسباب بازی های دیگران است .او هم همیشه آن ها را خیلی خوب و زیبا می بیند حتی اگر مستعمل تر از خودش ، در دنیا اسباب بازی نباشد. او هم مثل من فکر می کند .

من هم مثل او هنوز می اندیشم آنچه که دیگران در زندگی شان نصیبشان شده حتما بهتر است . من هم فکر می کنم لبخندی که دوستم از آن می نویسد شاید از لبخندی که من هر روز می بینم زیباتر و دلنشین تر است . و هنوز فکر می کنم آرامش در بیرون از وجود من است.

آرامش هیچ جایی نیست .زیبایی هم .

همه چیز همین جاست .کنار گوشه چشم من .گذاشته ام بماند برای کی ؟نمی دانم.فقط می دانم وقتی زیاد حسرت می کشم به اسباب بازی های زیبای خودم لبخندی می زنم و می اندیشم من الان چند سال دارم؟

چشمانم دچار شده اند فکری باید کرد!

  • نسیما ...

قلب مرکز مدیریت بدن است .همان که فیزیولوژیست ها به مدیر بودنش افتخار میکنند آنسان که گویی مخلوق آنهاست

اما قلبی دیگری هم هست که ... همان که زیر دستگاههای آزمایشگاهی فقط یک خط صاف را نشان می دهد،همان که آتش درونش را هیچ چشمی ندیده و هیچ دستی نتوانسته آن را به تصویر بکشد.همان که زبان از گفتن آتشش الکن است .همان که گاه آتش می گیرد و زبانه می کشد و می سوزاند و گاه آرام چون دریا مأمنی می شود برای تکیه دان سر غم بر روی شانه هایش.

قلب همین موجود عجیب ،همان که مسئول خیلی از اتفاقات زندگی ماست و من فکر میکنم هنوز نتوانسته ام بشناسمش ...همان که می تواند بدون اینکه اراده کنیم ما را به تاریکترین نقطه های زندگی بکشاند. همین قلب چه غوغاها در سر دارد

دلم که می گیرد به قلب فکر میکنم .وقتی آتش می گیرد و شعله ور می شود. وقتی می کوبد به استخوان های حصارش.

دلم خیلی وقتها اشک بی بهانه می خواهد .همان که آتش این قلب بی عقل را آرامتر می کند.

وقتی آتش می گیرد نمیدانم چرا فکر می کنم بهتر است سرم را درون تشتی پر از آب یخ فرو برم ...شاید وقتی زیاد از حد آتش می گیرد جایگاهش را هم فراموش می کند .شاید می رود و مدیریت می کند به جای همه چیز.

قلبم باز آتش گرفته است.آبی برسان شاید کمی آرام گرفت.

  • نسیما ...

نوشتن ، دور شدن و برگشتن ،یاد گذر قطار را بر علفزارهای بهاری به دنبال خویش می کشد. می خواهی دوباره تصورش کنی و عمیق درون ریه ات فرو بدهی اش که هیچ گاه طعم تازه اش را از یاد نبری.

اما فراموش می شود .نوشتن را فراموش کرده ام و دارم فکر میکنم چگونه می شود نوشت .

حوصله سخن راندن ندارم. نمی خواهم از انسان ها بگویم و بنشینم حکم و قضاوت بکنم که این گروه از انسان ها این گونه اند و آن گروه دیگر گونه ای دیگر.

دلم می خواهد ذهن و دلم را بفرستم دنبال یک جای تازه ی ناب.دلم می خواهد بروم میان همان درختان بید باغ. آنجا که کودکی و چند سال بعدترش را میان درختانش نفس کشیدم.

ولی فکر میکنم اگر با همین رویه پیش بروم و دنبال خاطرات گذشته بدوم، یک هفته دیگر باید در این وبلاگ را تخته کنم و بروم و چند سال دیگر برگردم و دوباره همان ها را که از آن سالها داشتم بنویسم.

دلم نوشتن از خاطره نمی خواهد .خیلی وقت است به خاطرات ایمانم را از دست داده ام . حسرت کشیدن را زیان امروز خودم می دانم. پس اگر الان بهتر است باید از همان نوشت وگرنه باید نشست و فکری کرد.

نوشتن از خود دلیل محکمی می خواهد و من هنوز آن قدر ها خود را محکم نمی بینم  که بنویسمش. هنوز به این نرسیده ام که نوشتن دلیل نمی خواهد.

دلیل نوشتن هایم کو؟

شاید بهتر است همان *هاروکی موراکامی * را بخوانم .همان که می گوید(( از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم))...

چند وقتی است فهمیده ام هنوز داستان های زیبایی هست که من نخوانده ام...

هنوز

  • نسیما ...

همیشه اندیشیده ام همه آن هایی که می نویسند باید زندگی عجیبی داشته باشند. آنقدر عجیب که وقتی می خواهند بنویسند همان لحظه اول همه حرفهایشان سریع بریزد روی کاغذ و خودشان از دیدنش شگفت زده شوند. آن ها باید آدمهایی باشند از جنس متفاوت تا بتوانند حرفهای متفاوتتری را برای دیگران داشته باشند . 

اما مدتی است می اندیشم خیلی هم هنر نیست که زندگی ات برای دیگران عجیب باشد و تو بنویسی اش و بقیه شگفت زده شوند.

دقیقا اینجاست که شگفت زدگی معنایی ندارد ،چرا که نوشتن معنای متفاوتی دارد ..

نوشتن یعنی اینکه تو وزش باد را لای درختان بید مجنون حیاط همسایه ات آنچنان توصیف کنی که همسایه ات ساعت ها زل بزند به درختان بید مجنونش و فکر کند به این که فکر تو چگونه این درختان شلخته نازپرورده را این گونه زیبا دیده است که اگر درختان خانه خودش نمی بود فکر اینکه کاش او هم همجین درختانی داشت و در آرزویش شاید تا آخر عمر حسرت می کشید می ماند.

فکر میکنم این تازه آغاز نوشتن است ،آنجا که مرز بین اعجاب زندگی تو با اعجاب نوشتنت آشکار می شود .

دلم گاهی نوشتن های بی وقفه می خواهد و مانند موسیقی آرام یک موزیک لایت که گاهی دلت می خواهد بدون تکرار ادامه یابد اما فکر میکنم تا متفاوت شدن راهی بس طولانی خوابیده است 

آنقدر دور و طولانی که نمی خواهم متفاوت باشم فقط می خواهم باشم 

آدمی که می نویسد و نوشته هایش را خودش که می خواند بدش نمی آید بگوید حتما دفعه بعد می توانی بهتر بنویسی 

می خواهم خودم باشم بدون اعجاب ، بدون شگفتی 

و فکر میکنم این من ساده را خیلی دوست دارم ، همان که منطقی است و متواضع و به دنبال خیال برتر بودن و برنده شدن نمی رود ، همان که همیشه به من حس ارامش می دهد.همان که منتظر من ایستاده است تا بتوانم قدم بردارم .

  • نسیما ...

یاد گذشته ها همیشه هم خیلی دور نیست.آن زمان ها که شاید می اندیشیم هیچ وقت زمان بعدی آن فرا نمی رسد .

اما رسید ،چه زود و چه دیر ما فهمیدیم که زمان ما را بازیچه گذشتن وعبورش قرار داده است.گذشت و می گذرد .

زمانی که بخواهیم فرای ادراک خود به زمانه و روزگار بنگریم می توانیم همه جسم و روحمان را برداریم و خستگی را از آن ها بزداییم تا به آن نقطه مبهم سالهای بعد برسیم.بدون گذشتن و از دست رفتن

باید اندیشید، به همه آن چه که می خواهیم باورشان کنیم .

چه خوب می گوید مولوی:

سر که عقل از وی بِبُرَد دُم شود

می اندیشم این سر است یا ...

  • نسیما ...

مثل همیشه تو آمدی.با دستهایی پر از مهربانی.

دستهایت پر از شکوفه است .بگذار آرام شوم .

من معامله را به پایان رساندم.اکنون نوبت توست. پشیزی را برای تاخت زدن با گلی پیش کش آورده ام.بپذیر. 

و ببخش

  • نسیما ...

می خواهم بر گردم .بعد از این همه سال ...

به جایی که میتوانم از این همه دنیای وسیع آن را از آن خود بدانم .

از این به بعد فقط اینجایم .همین جا ...

بگذار دوباره بیایم .همان جا که همیشه نگاهم به نگاهت گره می خورد .همان جا که اول عاشق شدن بود . 

  • نسیما ...