نسیما

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هیچ گاه بشریت در تمام طول تاریخ اینقدر از واقعیت فاصله نداشته است ،هیچ گاه این اندازه گرفتار ذهن خود نبوده است .شاید آینده بدتر باشد و شبیه فیلمی باشد که خیلی وقت پیش دیده بودم .اسمش یادم نیست ولی یادم می آید ، آدمها رسیده بودند به این مرحله که لذت بردن را فقط در ذهن خود تجربه کنند و برای رسیدن به این مرحله موادی و نرم افزارهایی اختراع کرده بودند که به واسطه آنها ذهن خیال و واقعیت را تشخیص نمی داد و وارد دنیای می شد که همه پر بود از خیالات خودش اما بسیار شبیه به واقعیت .

وقتی از این دنیای مجازی فاصله میگیری و به دنبال خودت ،آن خود واقعی نه آن که باز می تواند دروغ وبی راهه باشد، راه می افتی، می بینی همه چیز رنگ دیگری دارد.

زندگی واقعی را که پی میگیری پر است از واقعیت هایی که لذت بخش است و من هماره به این حرف ایمان دارم که دین آمده است تا دنیا را لذت بخش تر کند .و وقتی که گرسنه ای اول لذت شروع می شود .چیزی که دنیای الان آن را باور ندارد این است که در نداشتن ها لذتی است که در داشتن نیست . وقتی به بچگی مان نگاه می کنیم می بینیم پر از نداشته هاست مثل همین الان ،گاهی می اندیشیم اگر طور دیگری بود  حتما بهتر بود اما اگر منصف باشیم می بینیم همین نداشتن ها و دیر به دست آوردن ها آن قدر لذت بخش است که مطمئنا اگر برعکس بود دنیا شبیه یه طعم شیرینی می شد که پایان تلخی داشت .

اگر داشتن و زود رسیدن به هر چیزی در دنیا لذت بخش و شادی آور و آرامش بخش است پس چرا آنان که بیشتر دارند و راحتتر به هر آنچه که می خواهند می رسند باز هم نمی ایستند تا از آن لحظه لذت ببرند و همواره به دنبال آینده و تبدیل لحظات خود به لحظات خوشند؟

همیشه به این اندیشیده ام که هر چند گاهی فکر می کنم داشتن آدم را راضی تر می کند اما آنان که همان چیزهایی را دارند که من آرزویش را دارم ،چرا خوشبخت نشده اند و آرزو هایشان کم نشده که هیچ شکل تازه تر و رنج آورتری گرفته است ؟

آدمی که آرزویش داشتن یک خانه کوچک و نقلی بوده ،با تغییراتی در زندگی اش حال با داشتن چند ویلا و ماشین و سفر خارج باز هم راضی نیست و می خواهد .

عطش سیری ناپذیر انسان ها برای به دست آوردن ستودنی است اما تفاوت انسان ها نه در این حس که در تعیین هدفی است که برایش تشنه اند .

وقتی گرسنه ای خیال می کنی همه چیز بوی دیگری دارد تا به حال بویی خوش بوتر از غذاها در حین گرسنگی به آدمی دست نداده است و همه به این اعتراف دارند اما در هنگام سیری باید خیلی غذای خاص با بوی خاصی باشد تا حس کنیم بویش خوب است .

انسان برای لذت بردن آفریده شده است اما انسان ها در این برهه از زمان دیگر لذت نمی برند ،نه از زنده ماندنشان ،نه از مردنشان .

برخلاف همه آنچه که به خود تلقین می کنیم ما آدمهایی هستیم که در عین داشتن هزار و یک چیز ، باز هم بدون لذتیم . تفاوتی هم میان آن که دارا است و آنکه خود را ندار می بیند وجود ندارد. ما از درون برای لذت بردن تهی شده ایم و چشم به بیرون دوخته ایم و اینجا همان نقطه ای است که انسان پر می شود از آرزوهایی که دست یافتن یا نیافتنش خیلی به حالمان تفاوتی نمی کند چرا که باز هم راضی مان نمی کند.

  • نسیما ...

گاهی آدمی در زندگی اش خیال می کند که به همه اتفاقاتی که قرار است در ادامه به پایان رسیدن این عمر کوتاه بیافتد فکر کرده است اما همیشه می فهمی این یک اشتباه بزرگ است .

روزهایی است به بی اشتها شدنم می اندیشم. به این که وقتی می خواهم غذا بخورم بغضی جلوی گلویم می نشیند 

نه! این بغض هست، مدتی است دامن گیر شده است و دقیقا همان جایی می نشیند که محل عبور غذاست ،آن جا که دکمه ریزش اشک نشسته است و وقتی فکر می کنم و غرق در آن فکر سراپا غم و اندوه می شوم نا خواسته ریزش قطرات آبی را از کنار حفره ای روی صورتم حس می کنم.

وقتی این جمله بسیار سخت را تکرار می کنی وقتی حرف از رفتن می زنی ،برگرد و یک نگاه بسیار کوچک و آرام به قلب فروریخته من کن .

دارم له می شوم .و مدام سعی می کنم خودم را مشغول به کاری کنم و یادم برود که چه گفتی، که یادم نباشد باز به چشمانت که زیباترین آینه جهان است نگاهی بیاندازم .

می خواهی بروی و می نشینی برای من از عقل می گویی ولی دوست داشته ام یک سوال سخت بپرسم : کی زنی را در این جهان دیده ای که توانسته باشد با عقلش زندگی کند ؟من تو را به قرار عقل عاشق نشده ام . 

کاش به من که در این برهه از زمان شکننده ترین موجود روی زمینم ،به من که مدتهاست پر شده ام از بغضی که هر بار به دلیلی می شکند ،رحمی کنی.به قلبی که از آن خودت شده ، به روحی که درون جسم و پشت این لبخند ها و آرامش ظاهری دارد خم می شود نگاهی کن ،هر چند می دانم که باز هم باید بروی.

 

  • نسیما ...

ماه بالای سر آپارتمان روبه رویی ایستاده  است.

ماه چند سال پیش خود را از لای درختان بالا می کشید و بالای بلندترین درخت خانه همسایه می ایستاد .باشکوه و پر از نور.

قبل از رسیدن ماه آن بالا، جغد شب خوان، آن روزها و هم این زمان ها آوازش را شروع کرده بود. فضا پر می شد از صدای انعکاس صدای یک ریتمش و شبیه لالایی تکراری پدر خواب را به چشمان آدمی می دواند.

شب بیداری اینجا با تمام شدن صدای جیغ و داد بچه ها به پایان می رسد ولی آن سال ها با رفتن خورشید پشت کوه و ساعتی از گذشتنش خیلی وقت می شد که تمام شده بود.

شب آنجا طولانی بود، شب هر فصلش عالمی داشت. شب ،شب بود.

هرچند که این روزها آن سالها هم پر شده از تکنولوژی و ربودن زیبایی هایی که دیگر دیدن دوباره شان یک رویای بی بازگشت است.

ماه قد می کشد ،خود را به اوج آسمان می رساند و من فقط می توانم دقیقه ای چشمم را بدوزم به نورش و بعد تمام.

  • نسیما ...

همیشه بد بودن دشوارتر است.

دوست نداشتن سخت تر است.متنفر بودن هم .انکار آدم ها همانند بالا رفتن بسیار سریع از یک کوه است.

سختی اش می نشیند روی قلب و آن موجود لطیف و ظریف سنگین می شود ،کند می شود، ناله سر میدهد،خود را به در و دیوار می کوبد. و بعد خسته می شود ، پر می شود از حرفها و نگاههایی که دوست ندارد.ساکت می شود ، به روبه رویش زل می زند.اشک هایش را توی خودش می ریزد.

مدتی که بگذرد خودش را زیر هزارن آوار ریخته روی سرش قایم می کند. روی اش غم می نشیند و نفسش تنگ می شود .دیگر فریاد نمی کشد،ناله سر نمی دهد.آرام می شود و آدمی را تنها می گذارد. غمش را قایم می کند تا تلافی آن همه بی توجهی را درآورده باشد.سکوتش عذاب می شود و آدمی خیال می کند قلبش حالش خوب است و هیچ بلایی سر آن قلب آرام و مهربان نی افتاده است.

و اینجاست که شروع می شود همه آن مصیبت هایی که زندگی آدمی را پر می کند از بد بودن ها،بد بودن هایی که سخت است اما قلب قهر کرده و رفته،که می خواهد دیگر سخت بودن را نشان دهد.

دوست نداشتن ،متنفر بودن ،نادیده گرفتن عمدی انسان ها فشار و سختی زیادی می طلبد.

همیشه هم همین است ،تا دنیا دنیا بوده و هست همین است.

  • نسیما ...