اتفاقاتی که هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم
گاهی آدمی در زندگی اش خیال می کند که به همه اتفاقاتی که قرار است در ادامه به پایان رسیدن این عمر کوتاه بیافتد فکر کرده است اما همیشه می فهمی این یک اشتباه بزرگ است .
روزهایی است به بی اشتها شدنم می اندیشم. به این که وقتی می خواهم غذا بخورم بغضی جلوی گلویم می نشیند
نه! این بغض هست، مدتی است دامن گیر شده است و دقیقا همان جایی می نشیند که محل عبور غذاست ،آن جا که دکمه ریزش اشک نشسته است و وقتی فکر می کنم و غرق در آن فکر سراپا غم و اندوه می شوم نا خواسته ریزش قطرات آبی را از کنار حفره ای روی صورتم حس می کنم.
وقتی این جمله بسیار سخت را تکرار می کنی وقتی حرف از رفتن می زنی ،برگرد و یک نگاه بسیار کوچک و آرام به قلب فروریخته من کن .
دارم له می شوم .و مدام سعی می کنم خودم را مشغول به کاری کنم و یادم برود که چه گفتی، که یادم نباشد باز به چشمانت که زیباترین آینه جهان است نگاهی بیاندازم .
می خواهی بروی و می نشینی برای من از عقل می گویی ولی دوست داشته ام یک سوال سخت بپرسم : کی زنی را در این جهان دیده ای که توانسته باشد با عقلش زندگی کند ؟من تو را به قرار عقل عاشق نشده ام .
کاش به من که در این برهه از زمان شکننده ترین موجود روی زمینم ،به من که مدتهاست پر شده ام از بغضی که هر بار به دلیلی می شکند ،رحمی کنی.به قلبی که از آن خودت شده ، به روحی که درون جسم و پشت این لبخند ها و آرامش ظاهری دارد خم می شود نگاهی کن ،هر چند می دانم که باز هم باید بروی.
- ۹۵/۰۳/۱۲