نسیما

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر بار که می خواهم بنویسم به خودم می گویم این چه رنج بیهوده ای است که به خودت روا می داری و رها کن  این نوشتن را و برو از این محیط مجازی .

می گویم خب اگر بخواهم بنویسم می نویسم حتی اگر شده روی تکه های پاره شده یک کاغذ هم می شود نوشت .مثل همان قدیم ها که نمی آمدم اینجا تا تایپ کنم و می نوشتم .

نوشتن دلیل می خواهد .بهانه می خواهد.

عمیق کردن فکر می خواهد ،اینکه آنقدر درون وجودت غرق شوی که بفهمی همیشه حرف هایی هست که می تواند گفته شود .حرفهایی که میتواند نوشته شود .

کلماتم کم شده اند گنجینه ای نیست که پایان نپذیرد و من مدتهاست نرفته ام دنبال چشمه ای دیگر.

فکری باید کرد .

فکری

  • نسیما ...

دلم برای خودم ،آن خود دست نیافتنی ام تنگ می شود .آن خود آرزوهایم که گاه گیج و مبهوت از زیر دست و پای این همه عادت و مستی بیرون می آید و سرک می کشد و بعد دوباره غرق می شود .

دلم برای خودم که از آن توست تنگ می شود ، دلم تنگ می شود .

نشسته ام و خستگی زمانه را بر پاهای خود دیده ام و به آن همه پاکی معصومانه نگاه می کنم که در این راه از کوله بارم افتاده است .

دلم برای تو که منتظرم کنارم نشسته ای تنگ می شود.

رنگ زمان گرفته همه آرزوهایم و من آلوده شده ام ،آلوده زمان . 

روحم را بسته ام به سنگ بی رحم زمانی که برای آن جز سختی و فشار هیچ نیاورده است. 

مرا برهان ...آزادم کن که باز به بندگی زمانه رفته ام 

دلم برای تو که آزاد آفریده ای ام تنگ می شود .

  • نسیما ...

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام مستم

باز می لرزد دلم دستم

 

.

.

می گوید اردیبهشت تنها ماهی است که طلب یار می کنم ،می گوید اردیبهشت آدم را عاشق می کند.

ایستاده ام میان باغ و به تو می اندیشم ،به لحظه دیدار.

باد که می پیچد میان درختان گردو و سرکشانه خود را به دور درختان بادام حلقه می کند ،یاد اردیبهشت درون قلبم می ریزد.

گلهای سفید همه جا روییده اند و با زمینه ملایمی از گلهای آبی تزیین شده اند.اینجا پر شده از گلهای زرد بومادران که تابستان ها شعله آفتاب را منعکس می کند اما این موقع از سال زردی دلپذیری دارد.

باغ پر شده از گل های خاکشیر و سبزی این گیاه زیبا که نامی بهتر را می توانست پذیرا باشد اگر اولین کسی که آن را می دید یک عاشق بود نه یک طبیب.

وزش باد روی تپه های روبه رو و  خم شدن گاه و بی گاه گندم زارهای دور دست ،آنقدر زیبا و وحشی است که نه می توان به تصویرش کشید و نه از آن سخن گفت.چه اینکه تصویر هیچ گاه واقعیت را به همراه ندارد و گنگ است و حتی همان لحظه هم نیست و از این روست که مدت هاست عکاسی را کنار زده ام و به همان ذهن فراموشکار خود تکیه داده ام.

نشسته ام میانه باغ و به جیغ شادمانه دخترکان بازیگوش این باغ گوش می سپارم،می دوند و جیغ می کشند و شاد از برخورد باد به موهای رها شده شان ،بی هیچ دغدغه ای لبخند می زنند.

دخترک بازیگوش این روزهایمان هم مثل همیشه هست و می دود و باورش نمی شود که این باغ همین روزها او را دارد و بقیه اش می ماند برای روزهایی که کوتاه است و بدون ماندن و نگاه کردن .

اردیبهشت است و نگاه عاشقانه خدا بر زمین .

  • نسیما ...

آمده ام به کودکی ام .به سالهای دورِدور. به سالهایی که تو نبودی و می توانم تقریبا بگویم هیچ خاطره ای از تو درون آن سالها نفوذ نکرده بود .

حالا که نیستی ،این چند روز که رفته ای و تا آن زمان که بیایی دلم می خواهد برای تو بنویسم.هرچند که تا آن جایی که می دانم تو هیچ گاه خواننده نوشته های من نبوده ای و نخواهی بود.

سالهای دور وقتی هجومشان را به قلب آغاز می کنند و آن زمان که مکان ها تداعی کننده خاطرات می شوند ،تلخ ها و شیرین ها با هم سرازیر می شوند.

هیچ گاه ندانسته ام چرا تلخی ها این قدر سریع تر خودشان را نشان می دهند و رنگشان پر رنگتر می شود، اما امروز برخلاف این مدت سعی کرده ام بروم میان باغ ،میان باغ آرزوهایم،آن باغی که پر بود از خاطرات زیبای رسیدن به وجود طبیعت وحشی .

خیلی تغییر کرده ، با این همه جا به جا پر از خاطره است. خودم را به یاد نمی آورم اما حس آن روزها را چرا ،توانستم در غروب روزهایش یادم بیاید که سالهایی هم بود که الان اسمش را می گذارم سالهای خیال اما واقعیت الانم همه از آن آمده است .

تنهایی آن سالها آنقدر بی شمار بود و آن قدر پر بود از درخت ها و گل ها و صدای چلچله ها که هیچ گاه این آینده را نمی دیدم . دلم هر چه هم که می خواست تنهایی بود .

سالهای خیالم پر از رنگ تنهایی عجیبی بود و به همین خاطر است که اکنون و بعد از این همه سال بودن با تو باز هم در تنهایی هایم ،به این می اندیشم که من که بوده ام ؟

دلم می خواهد آن سالها را بگویم اما گمان نکنم آنقدر ها واضح باشد که بتوانم درست وبدون نقص بیانش کنم .

به گذشته ها که نگاه میکنم یک چاه عمیق خالی خیالی می بینم و می ترسم . زمان چه سر این همه اتفاق می آورد ؟ یک نفر پشت سر من می آید و دست سیاهش را می کشد روی همه خاطره هایم ،همه دردهایم ، همه شادی هایم و غم هایم.

سالهای دور سلام...

  • نسیما ...

تو که نیستی هیچ چیزی سر جایش نیست. قلبم را با خود برده ای و چگونه بدون قلب زندگی کنم.

وقتی نیستی همه دنیا هم رفته است و من درون یک حباب خالی شناورم. وقتی نیستی می فهمم همه لحظات من پر از بودن های تو شده ...

وقتی نیستی من هم به خیالم نیستم . گیج و سرگشته و پریشانم . هر اتفاق بدی می افتد فکر می کنم اگر بودی اتفاق نمی افتاد یا حداقل قابل تحمل تر بود و با دیدن هر اتفاق خوبی به این خیالم که جای لبخندهای تو در این میانه بدجور خالی است.

وقتی تو نیستی لبخندهایم تلخ است و پر از تمنا برای دیدن دوباره ات.

وقتی تو نیستی همه دنیا با همه شلوغی اش خالی می شود 

منتظرم برگرد.

  • نسیما ...

دردناک ترین بخش زندگی این است که آنچه گذشته قابل تغییر نیست . 

 

 

و این جمله همیشه عذابی دردناک برایم بوده است . و این یعنی اینکه ما هر لحظه در زمان می میریم و مرگ هم برای همین در نگاه مان دردناک است چرا که مثل گذر زمان گذشته ها را غیر قابل تغییر میکند.

من می ترسم .من از این همه اشتباه جا گذاشته در زمان می ترسم و می دانم همیشه تنها چیزی است که می تواند امید روشن شده در دلم را خاموش کند.

خدایا چشمانم را در آب باران بشوی و زلالش کن .هر چند می دانم دردآور است اما خسته ام از این همه ایستادن و نگاه کردن به زمانی که دارد می گذرد.

دارد می گذرد.

  • نسیما ...

زمانهایی هست که می توان به سوی تو قدم برداشت . می توان با یک کار کوچک ساده قدمهایی بزرگتر از کارهای به ظاهر سخت برداشت. و من فکر میکنم خیلی وقت است کارهای کوچک ساده را ندیده ام. همان ها که آدم را بزرگ میکند،خیلی بزرگ.

اعتراف میکنم تازه بعد از این همه سال به این فکر رسیده ام که من درون تاروپود تنیده شده از گذر زمان گیر افتاده ام. و این را تا همین الان ها نمی دانستم.

نمی دانستم انسان به این راحتی می تواند درون ذهنش پیچیده باشد. نمی دانستم.

اعتراف می کنم هر چند ذهن پیچیده ای داریم اما خیلی راحت راه گم میکنیم. و شکر می کنم که با من حرف می زنی. و صدایت را از هر دریچه که به آن گوش سپرده ام شنیده ام. 

اعتراف می کنم من خوشبختم ،چرا که تو را کنار خود احساس میکنم ،اما نمی دانم چگونه خوشبختی ام را پایدار کنم.

می دانم و تو نیز می دانی که من دارم به سوی مرگ زندگی می کنم مثل هر موجود زنده ای دراین دنیا، دارم فکر می کنم که چه کنم تا دلم برای دیدنت پر بزند و بیاید همانجا که تویی.

امید را به من برگردان،و عشقت را.

خدایا مرا عاشق کن.

 

  • نسیما ...

آدمها وقتی ازدواج می کنند ، اندکی تغییر می کنند اما وقتی بچه دار می شوند مثل اینکه پرت بشوند درون عالمی دیگر ،خود را هم فراموش می کنند.

شب بیداری هایم ، دیر خوابیدن هایم فقط فریادی است از سر ناتوانی درک موقعیتی که دو سالی است که ناگهان سرش را زیر برف رویاها و خیال ها برآورده است.

دخترم را دوست می دارم و تا آنجا که در وجود خود می بینم عاشقانه با او زندگی می کنم. اما گاهی یاد خاطراتی دور می افتم ،هرچند که هر روز کم رنگ و کم رنگتر می شود . خاطراتی که هیچ شباهتی به این لحظه ها ندارند. و من می اندیشم اینجاست که تفاوت آدمهای خیال باف و واقع نگر پیدا می شود.

گذشته ام  را فقط برای این نگه داشته ام که بدانم من در بیست و اندی سال گذشته شاید چند قدم بیشتر برنداشته ام .نگه داشته ام که بگویم من چند سال پیش و حتی جند ماه پیش با این من که اینجا نشسته فرق کرده است .

سعی کرده ام سر پا بمانم و بگویم من می توانم و از تو می خواهم توان تغییر را در این من حفظ کنی تا آنجا که دست نیاز بلند می کند ،خود تغییر کند.

من مادرم . مادر بودن شبیه هیچ چیز نیست .مادر بودن یعنی مادر بودن . یعنی همه آن معنایی که با خود می کشاند . مادر بودن یعنی یک مفهوم مقدس . مادر بودن یعنی مثل تو نگران انسان ها بودن .یعنی فهمیدن غیر از خود . یعنی خیلی حرفهای دیگر که هیچ کلمه ای تا به حال یارای به تصویر کشاندنش را نداشته است.

 واقعیت الان را از خیال دیروز بیشتر دوست می دارم هرچند که سخت و گاه طاقت فرساست، چه که می توانم بدانم به من آنچنان موهبتی عطا کرده ای که به آن آدم خیال باف و رویا پرداز دوردستها نداده بودی.

مرا عاشق بگردان. همین

  • نسیما ...

امشب هوس زمستان برفی کرده ام .

همان ها که در کودکی ما را ساعت ها پشت پنجره اتاق می چسباند و لذت دنبال کردن دانه های برف را نصیبمان می کرد. زمستان هایی که سرمایش آخرین احساسی بود که یادمان می آمد. همه اش شور بود و هیجان و خاطره. شاید برای همین همیشه عاشق زمستان بوده ام .از همان زمستان ها که حیاط پر می شد از گنجشک های مهاجر و گاهی دارکوبی یا پرنده ای ناشناس.

دلم شبهای زمستان را می خواهد . همان که می توانستی تا صبح بنشینی و برف تماشا کنی. کشف دنیای عجیب میان این دانه های سفید که گاه حس می کردم از دنیای دیگری آمده اند.

دلم تماشای برف را می خواهد .همان لحظاتی که سرمان را با شوق به آسمان می دوختیم و با دانه های برف که به زمین  می افتادند ، ما فاصله می گرفتیم و پرواز می کردیم. پروازی بسیار دلنشین و آرام بر روی دانه های برف زمستانی آن سالهای کودکی ، پروازی که گاه می ترساندمان و باورمان می شد و حس پرواز آنقدر بر ما غلبه می کرد که  از ترس افتادن بر روی زمین و تجربه درد این همه فاصله گرفتن از آن،نگاهمان را برمی داشتیم از تماشای آن همه سقوط و سقوط می کردیم.

دلم پرواز میان دانه های برف می خواهد، دلم قدم زدن زیر بارش بی امان آن دانه های سفید جادویی را می خواهد...

دلم...

  • نسیما ...

حالا که فکرش را می کنم می بینم بهتر است آدم اگر آرزویی میکند کمی آرزویش در دسترس باشد و قابلیت این را داشته باشد که به واقعیت تبدیل شود.

هیچ گاه نمی توانسته ام آرزو کنم که تک فرزند باشم . شاید اگر بچه اول می بودم این آرزو می توانست کمی خودش را به واقعیت نزدیک کند اما من که پنجمین نفر از شش فرزند بودم نباید به همچین فکری میرسیدم.

بچه که بودم شاید این یکی از همان فکرها و آرزوهایی بود که اگر می دانستم اینقدر مسخره است هیچ وقت ذهنم را درگیرش نمی کردم .حالا بعد از این همه مدت می بینم که خیلی هم بد نبود که خواهران و برادرانی داشتم. حداقلش آزادتر از بچه های تک بوده ایم. هر چقدر هم می خواستم در زندگی تجربه کسب کنم مطمئنم نمی توانستم این همه که از آنها یاد گرفتم را بیاموزم.

من خیلی راهها را نرفته ام اما تجربه اش درون وجودم بوده است . نیازی نبوده همیشه اشتباه کنم ،کافی بوده کمی چشمانم را باز کنم و به سبک فکری خودم اندکی عبرت بگیرم. 

از آن ها که زمانی رقبای سخت زندگ خود می دانسته و گاهی می توانسته ام دوستشان نداشته باشم ، در زندگی مسایلی را آموخته ام که فکر میکنم هیچ گاه نمی توانسته ام با این عمر اندک و کم مایه به این تجارب ارزان دست یابم.

ما دهه شصتی ها زندگی را تجربه کرده ایم که به جرات می توان گفت برای هیچ کدام از دهه های بعد اتفاق نیافتد ، تجربه ای که یک موهبت بود. 

موهبتی که دهه بعدی ها از لطفش محروم ماندند. 

آنها دیگر سر خیلی چیزها رقابت نکردند و پیروز نشدند،چرا که خیلی وقتها شکست نخوردند.

  • نسیما ...