نسیما

دردناک ترین بخش زندگی این است که آنچه گذشته قابل تغییر نیست . 

 

 

و این جمله همیشه عذابی دردناک برایم بوده است . و این یعنی اینکه ما هر لحظه در زمان می میریم و مرگ هم برای همین در نگاه مان دردناک است چرا که مثل گذر زمان گذشته ها را غیر قابل تغییر میکند.

من می ترسم .من از این همه اشتباه جا گذاشته در زمان می ترسم و می دانم همیشه تنها چیزی است که می تواند امید روشن شده در دلم را خاموش کند.

خدایا چشمانم را در آب باران بشوی و زلالش کن .هر چند می دانم دردآور است اما خسته ام از این همه ایستادن و نگاه کردن به زمانی که دارد می گذرد.

دارد می گذرد.

  • نسیما ...

زمانهایی هست که می توان به سوی تو قدم برداشت . می توان با یک کار کوچک ساده قدمهایی بزرگتر از کارهای به ظاهر سخت برداشت. و من فکر میکنم خیلی وقت است کارهای کوچک ساده را ندیده ام. همان ها که آدم را بزرگ میکند،خیلی بزرگ.

اعتراف میکنم تازه بعد از این همه سال به این فکر رسیده ام که من درون تاروپود تنیده شده از گذر زمان گیر افتاده ام. و این را تا همین الان ها نمی دانستم.

نمی دانستم انسان به این راحتی می تواند درون ذهنش پیچیده باشد. نمی دانستم.

اعتراف می کنم هر چند ذهن پیچیده ای داریم اما خیلی راحت راه گم میکنیم. و شکر می کنم که با من حرف می زنی. و صدایت را از هر دریچه که به آن گوش سپرده ام شنیده ام. 

اعتراف می کنم من خوشبختم ،چرا که تو را کنار خود احساس میکنم ،اما نمی دانم چگونه خوشبختی ام را پایدار کنم.

می دانم و تو نیز می دانی که من دارم به سوی مرگ زندگی می کنم مثل هر موجود زنده ای دراین دنیا، دارم فکر می کنم که چه کنم تا دلم برای دیدنت پر بزند و بیاید همانجا که تویی.

امید را به من برگردان،و عشقت را.

خدایا مرا عاشق کن.

 

  • نسیما ...

آدمها وقتی ازدواج می کنند ، اندکی تغییر می کنند اما وقتی بچه دار می شوند مثل اینکه پرت بشوند درون عالمی دیگر ،خود را هم فراموش می کنند.

شب بیداری هایم ، دیر خوابیدن هایم فقط فریادی است از سر ناتوانی درک موقعیتی که دو سالی است که ناگهان سرش را زیر برف رویاها و خیال ها برآورده است.

دخترم را دوست می دارم و تا آنجا که در وجود خود می بینم عاشقانه با او زندگی می کنم. اما گاهی یاد خاطراتی دور می افتم ،هرچند که هر روز کم رنگ و کم رنگتر می شود . خاطراتی که هیچ شباهتی به این لحظه ها ندارند. و من می اندیشم اینجاست که تفاوت آدمهای خیال باف و واقع نگر پیدا می شود.

گذشته ام  را فقط برای این نگه داشته ام که بدانم من در بیست و اندی سال گذشته شاید چند قدم بیشتر برنداشته ام .نگه داشته ام که بگویم من چند سال پیش و حتی جند ماه پیش با این من که اینجا نشسته فرق کرده است .

سعی کرده ام سر پا بمانم و بگویم من می توانم و از تو می خواهم توان تغییر را در این من حفظ کنی تا آنجا که دست نیاز بلند می کند ،خود تغییر کند.

من مادرم . مادر بودن شبیه هیچ چیز نیست .مادر بودن یعنی مادر بودن . یعنی همه آن معنایی که با خود می کشاند . مادر بودن یعنی یک مفهوم مقدس . مادر بودن یعنی مثل تو نگران انسان ها بودن .یعنی فهمیدن غیر از خود . یعنی خیلی حرفهای دیگر که هیچ کلمه ای تا به حال یارای به تصویر کشاندنش را نداشته است.

 واقعیت الان را از خیال دیروز بیشتر دوست می دارم هرچند که سخت و گاه طاقت فرساست، چه که می توانم بدانم به من آنچنان موهبتی عطا کرده ای که به آن آدم خیال باف و رویا پرداز دوردستها نداده بودی.

مرا عاشق بگردان. همین

  • نسیما ...

امشب هوس زمستان برفی کرده ام .

همان ها که در کودکی ما را ساعت ها پشت پنجره اتاق می چسباند و لذت دنبال کردن دانه های برف را نصیبمان می کرد. زمستان هایی که سرمایش آخرین احساسی بود که یادمان می آمد. همه اش شور بود و هیجان و خاطره. شاید برای همین همیشه عاشق زمستان بوده ام .از همان زمستان ها که حیاط پر می شد از گنجشک های مهاجر و گاهی دارکوبی یا پرنده ای ناشناس.

دلم شبهای زمستان را می خواهد . همان که می توانستی تا صبح بنشینی و برف تماشا کنی. کشف دنیای عجیب میان این دانه های سفید که گاه حس می کردم از دنیای دیگری آمده اند.

دلم تماشای برف را می خواهد .همان لحظاتی که سرمان را با شوق به آسمان می دوختیم و با دانه های برف که به زمین  می افتادند ، ما فاصله می گرفتیم و پرواز می کردیم. پروازی بسیار دلنشین و آرام بر روی دانه های برف زمستانی آن سالهای کودکی ، پروازی که گاه می ترساندمان و باورمان می شد و حس پرواز آنقدر بر ما غلبه می کرد که  از ترس افتادن بر روی زمین و تجربه درد این همه فاصله گرفتن از آن،نگاهمان را برمی داشتیم از تماشای آن همه سقوط و سقوط می کردیم.

دلم پرواز میان دانه های برف می خواهد، دلم قدم زدن زیر بارش بی امان آن دانه های سفید جادویی را می خواهد...

دلم...

  • نسیما ...

حالا که فکرش را می کنم می بینم بهتر است آدم اگر آرزویی میکند کمی آرزویش در دسترس باشد و قابلیت این را داشته باشد که به واقعیت تبدیل شود.

هیچ گاه نمی توانسته ام آرزو کنم که تک فرزند باشم . شاید اگر بچه اول می بودم این آرزو می توانست کمی خودش را به واقعیت نزدیک کند اما من که پنجمین نفر از شش فرزند بودم نباید به همچین فکری میرسیدم.

بچه که بودم شاید این یکی از همان فکرها و آرزوهایی بود که اگر می دانستم اینقدر مسخره است هیچ وقت ذهنم را درگیرش نمی کردم .حالا بعد از این همه مدت می بینم که خیلی هم بد نبود که خواهران و برادرانی داشتم. حداقلش آزادتر از بچه های تک بوده ایم. هر چقدر هم می خواستم در زندگی تجربه کسب کنم مطمئنم نمی توانستم این همه که از آنها یاد گرفتم را بیاموزم.

من خیلی راهها را نرفته ام اما تجربه اش درون وجودم بوده است . نیازی نبوده همیشه اشتباه کنم ،کافی بوده کمی چشمانم را باز کنم و به سبک فکری خودم اندکی عبرت بگیرم. 

از آن ها که زمانی رقبای سخت زندگ خود می دانسته و گاهی می توانسته ام دوستشان نداشته باشم ، در زندگی مسایلی را آموخته ام که فکر میکنم هیچ گاه نمی توانسته ام با این عمر اندک و کم مایه به این تجارب ارزان دست یابم.

ما دهه شصتی ها زندگی را تجربه کرده ایم که به جرات می توان گفت برای هیچ کدام از دهه های بعد اتفاق نیافتد ، تجربه ای که یک موهبت بود. 

موهبتی که دهه بعدی ها از لطفش محروم ماندند. 

آنها دیگر سر خیلی چیزها رقابت نکردند و پیروز نشدند،چرا که خیلی وقتها شکست نخوردند.

  • نسیما ...

برای ترک خیلی کارها بهانه لازم است. من هم بهانه هایم را داشتم وقتی که رفتم ،وقتی که با همه دو دلی هایم ،شک هایم و تردیدهایی که بود آرام کرکره سرک کشیدن به آنجا را کشیدم پایین و هنوز هستم.

فکر می کنم گاهی میشود انسان آداب و ترتیب خاصی قرار می دهد برای انجام کارهایش و بعد گرفتار همان آداب های دست و پاگیر خودش می شود. و فکر می کند که چه اتفاقی افتاده است که بعد از این همه مدت نتوانسته کاری را انجام دهد.

کمی خسته و بیهوده و بی هدف شده ام .باید فکری کرد و اقدامی .

من هنوز دارم به فردا می اندیشم.فردایی نیامده و شاید هرگز نخواهد آمده.

دلم برای روزهای امروزی ام تنگ شده است. دلم برای الانم ،برای همین ثانیه ها که می روند و سرازیر می شوند به اوقات مرده زندگی تنگ می شود.دلم می خواهد بیرون بیایم از زیر آب، دلم تماشای ساحل می خواهد.

دلم نگاه زیر باران رفته می خواهد.دلم دیدن عشق با چشمان پرمهر می خواهد.دلم دوباره عاشق شدنت را می خواهد. عشق می خواهم.

عشق می خواهم.

  • نسیما ...

نوشته هایم رنگشان زیبا نیست .معلوم  است چرا؟ از کوزه همان برون تراود که در اوست.

فکر می کنم روزهایی رسیده است که زمان سرعتش بیش از اندازه همیشه است .من ترسیده ام . کی ؟چه وقت؟ و همه این زمان های پرسیده شده دارد مرا می ترساند.همان که می توان گفت نشان از غرق شدنم درون طوفان های زمان است . من به جزیره ای دور افتاده پرتاب شده ام . گم شده ام . 

گفته ای بخوان تا اجابتت کنم . کمکی ، راهی ،نشانی،هر آنچه فکر میکنی صلاح من است .؟ 

دارد تمام می شود. لطفت نه ولی زمانی هم هست که محدود است.

آفتاب پر لطفت را بفرست و نگاهی  و آهی بده...

  • نسیما ...

گاهی ترک یک عادت به زمانی بیش از آنچه فکر میکنم نیاز دارد. هر چه این عادت ریشه دارتر و قدیمی تر باشد ،ریشه کن کردنش سخت و سختتر می شود.

وقتی بزرگ می شویم فکر می کنیم همه احساساتمان خوب است و همه افکارمان درست .وقتی بزرگ می شویم بدون اینکه قالب زیبایی به دست آوریم شکل گرفته ایم . مدتی است می اندیشم چه رفتارها و عکس العملهایی در وجودم هست که نمی بینمش.؟

من کجا رفته ام میان این همه عادت ؟ احساس می کنم گم شده ام لابه لای شاخه هایی که از کودکی دنبال خود کشیده ام .احساس می کنم دارم خفه می شوم زیر این همه شاخ و برگ های عادت شده از قدیم .دلم خانه تکانی می خواهد .دلم می خواهد بلند شوم و یا حداقل بنشینم.چه آوار عظیم را بر پاهای خود افکنده ام .

نگرانم 

نگران عمر و دقایقی که دارد می گذرد و من همچنان ایستاده ام و فکر می کنم چه چیز درست است و چه چیز نادرست!

کی باید حرکت کرد؟

نشستن و زل زدن به راهی که هر روز دارد دور می شود سخت و دشوار است .

کجای راه را باید برگردم و درست بکنم ؟خدایا راهی که تو نشان بدهی ،زوال ندارد .کمکی برسان ،دستی بگیر .محتاج تو ام .

  • نسیما ...

هنوز هم مثل بچگی هایمان از دیدن اسباب بازی های دیگران بیشتر خوشحال می شویم.همان ها که فکر میکنیم حتما خیلی بهتر و زیباتر است .همان اسباب بازی هایی که همیشه حسرت داشتنشان را داشته ایم . همان ها که فکر می کردیم اگر در دستان ما بود حتما خوشحال تر بودیم. 

در آینه به خودم نگاه می کنم ،من کی بزرگ می شوم؟

فکر می کنم سنم کمی بزرگتر از دخترم هست. او هم همیشه نگاهش به اسباب بازی های دیگران است .او هم همیشه آن ها را خیلی خوب و زیبا می بیند حتی اگر مستعمل تر از خودش ، در دنیا اسباب بازی نباشد. او هم مثل من فکر می کند .

من هم مثل او هنوز می اندیشم آنچه که دیگران در زندگی شان نصیبشان شده حتما بهتر است . من هم فکر می کنم لبخندی که دوستم از آن می نویسد شاید از لبخندی که من هر روز می بینم زیباتر و دلنشین تر است . و هنوز فکر می کنم آرامش در بیرون از وجود من است.

آرامش هیچ جایی نیست .زیبایی هم .

همه چیز همین جاست .کنار گوشه چشم من .گذاشته ام بماند برای کی ؟نمی دانم.فقط می دانم وقتی زیاد حسرت می کشم به اسباب بازی های زیبای خودم لبخندی می زنم و می اندیشم من الان چند سال دارم؟

چشمانم دچار شده اند فکری باید کرد!

  • نسیما ...

قلب مرکز مدیریت بدن است .همان که فیزیولوژیست ها به مدیر بودنش افتخار میکنند آنسان که گویی مخلوق آنهاست

اما قلبی دیگری هم هست که ... همان که زیر دستگاههای آزمایشگاهی فقط یک خط صاف را نشان می دهد،همان که آتش درونش را هیچ چشمی ندیده و هیچ دستی نتوانسته آن را به تصویر بکشد.همان که زبان از گفتن آتشش الکن است .همان که گاه آتش می گیرد و زبانه می کشد و می سوزاند و گاه آرام چون دریا مأمنی می شود برای تکیه دان سر غم بر روی شانه هایش.

قلب همین موجود عجیب ،همان که مسئول خیلی از اتفاقات زندگی ماست و من فکر میکنم هنوز نتوانسته ام بشناسمش ...همان که می تواند بدون اینکه اراده کنیم ما را به تاریکترین نقطه های زندگی بکشاند. همین قلب چه غوغاها در سر دارد

دلم که می گیرد به قلب فکر میکنم .وقتی آتش می گیرد و شعله ور می شود. وقتی می کوبد به استخوان های حصارش.

دلم خیلی وقتها اشک بی بهانه می خواهد .همان که آتش این قلب بی عقل را آرامتر می کند.

وقتی آتش می گیرد نمیدانم چرا فکر می کنم بهتر است سرم را درون تشتی پر از آب یخ فرو برم ...شاید وقتی زیاد از حد آتش می گیرد جایگاهش را هم فراموش می کند .شاید می رود و مدیریت می کند به جای همه چیز.

قلبم باز آتش گرفته است.آبی برسان شاید کمی آرام گرفت.

  • نسیما ...