زندگی را چه می شود؟...
آدمها وقتی ازدواج می کنند ، اندکی تغییر می کنند اما وقتی بچه دار می شوند مثل اینکه پرت بشوند درون عالمی دیگر ،خود را هم فراموش می کنند.
شب بیداری هایم ، دیر خوابیدن هایم فقط فریادی است از سر ناتوانی درک موقعیتی که دو سالی است که ناگهان سرش را زیر برف رویاها و خیال ها برآورده است.
دخترم را دوست می دارم و تا آنجا که در وجود خود می بینم عاشقانه با او زندگی می کنم. اما گاهی یاد خاطراتی دور می افتم ،هرچند که هر روز کم رنگ و کم رنگتر می شود . خاطراتی که هیچ شباهتی به این لحظه ها ندارند. و من می اندیشم اینجاست که تفاوت آدمهای خیال باف و واقع نگر پیدا می شود.
گذشته ام را فقط برای این نگه داشته ام که بدانم من در بیست و اندی سال گذشته شاید چند قدم بیشتر برنداشته ام .نگه داشته ام که بگویم من چند سال پیش و حتی جند ماه پیش با این من که اینجا نشسته فرق کرده است .
سعی کرده ام سر پا بمانم و بگویم من می توانم و از تو می خواهم توان تغییر را در این من حفظ کنی تا آنجا که دست نیاز بلند می کند ،خود تغییر کند.
من مادرم . مادر بودن شبیه هیچ چیز نیست .مادر بودن یعنی مادر بودن . یعنی همه آن معنایی که با خود می کشاند . مادر بودن یعنی یک مفهوم مقدس . مادر بودن یعنی مثل تو نگران انسان ها بودن .یعنی فهمیدن غیر از خود . یعنی خیلی حرفهای دیگر که هیچ کلمه ای تا به حال یارای به تصویر کشاندنش را نداشته است.
واقعیت الان را از خیال دیروز بیشتر دوست می دارم هرچند که سخت و گاه طاقت فرساست، چه که می توانم بدانم به من آنچنان موهبتی عطا کرده ای که به آن آدم خیال باف و رویا پرداز دوردستها نداده بودی.
مرا عاشق بگردان. همین
- ۹۵/۰۲/۱۰