زمستانی اردیبهشتی...
امشب هوس زمستان برفی کرده ام .
همان ها که در کودکی ما را ساعت ها پشت پنجره اتاق می چسباند و لذت دنبال کردن دانه های برف را نصیبمان می کرد. زمستان هایی که سرمایش آخرین احساسی بود که یادمان می آمد. همه اش شور بود و هیجان و خاطره. شاید برای همین همیشه عاشق زمستان بوده ام .از همان زمستان ها که حیاط پر می شد از گنجشک های مهاجر و گاهی دارکوبی یا پرنده ای ناشناس.
دلم شبهای زمستان را می خواهد . همان که می توانستی تا صبح بنشینی و برف تماشا کنی. کشف دنیای عجیب میان این دانه های سفید که گاه حس می کردم از دنیای دیگری آمده اند.
دلم تماشای برف را می خواهد .همان لحظاتی که سرمان را با شوق به آسمان می دوختیم و با دانه های برف که به زمین می افتادند ، ما فاصله می گرفتیم و پرواز می کردیم. پروازی بسیار دلنشین و آرام بر روی دانه های برف زمستانی آن سالهای کودکی ، پروازی که گاه می ترساندمان و باورمان می شد و حس پرواز آنقدر بر ما غلبه می کرد که از ترس افتادن بر روی زمین و تجربه درد این همه فاصله گرفتن از آن،نگاهمان را برمی داشتیم از تماشای آن همه سقوط و سقوط می کردیم.
دلم پرواز میان دانه های برف می خواهد، دلم قدم زدن زیر بارش بی امان آن دانه های سفید جادویی را می خواهد...
دلم...
- ۹۵/۰۲/۰۹