آرزوهایی که ممکن نبود...
حالا که فکرش را می کنم می بینم بهتر است آدم اگر آرزویی میکند کمی آرزویش در دسترس باشد و قابلیت این را داشته باشد که به واقعیت تبدیل شود.
هیچ گاه نمی توانسته ام آرزو کنم که تک فرزند باشم . شاید اگر بچه اول می بودم این آرزو می توانست کمی خودش را به واقعیت نزدیک کند اما من که پنجمین نفر از شش فرزند بودم نباید به همچین فکری میرسیدم.
بچه که بودم شاید این یکی از همان فکرها و آرزوهایی بود که اگر می دانستم اینقدر مسخره است هیچ وقت ذهنم را درگیرش نمی کردم .حالا بعد از این همه مدت می بینم که خیلی هم بد نبود که خواهران و برادرانی داشتم. حداقلش آزادتر از بچه های تک بوده ایم. هر چقدر هم می خواستم در زندگی تجربه کسب کنم مطمئنم نمی توانستم این همه که از آنها یاد گرفتم را بیاموزم.
من خیلی راهها را نرفته ام اما تجربه اش درون وجودم بوده است . نیازی نبوده همیشه اشتباه کنم ،کافی بوده کمی چشمانم را باز کنم و به سبک فکری خودم اندکی عبرت بگیرم.
از آن ها که زمانی رقبای سخت زندگ خود می دانسته و گاهی می توانسته ام دوستشان نداشته باشم ، در زندگی مسایلی را آموخته ام که فکر میکنم هیچ گاه نمی توانسته ام با این عمر اندک و کم مایه به این تجارب ارزان دست یابم.
ما دهه شصتی ها زندگی را تجربه کرده ایم که به جرات می توان گفت برای هیچ کدام از دهه های بعد اتفاق نیافتد ، تجربه ای که یک موهبت بود.
موهبتی که دهه بعدی ها از لطفش محروم ماندند.
آنها دیگر سر خیلی چیزها رقابت نکردند و پیروز نشدند،چرا که خیلی وقتها شکست نخوردند.
- ۹۵/۰۲/۰۸