وقتی بزرگ می شویم...
هنوز هم مثل بچگی هایمان از دیدن اسباب بازی های دیگران بیشتر خوشحال می شویم.همان ها که فکر میکنیم حتما خیلی بهتر و زیباتر است .همان اسباب بازی هایی که همیشه حسرت داشتنشان را داشته ایم . همان ها که فکر می کردیم اگر در دستان ما بود حتما خوشحال تر بودیم.
در آینه به خودم نگاه می کنم ،من کی بزرگ می شوم؟
فکر می کنم سنم کمی بزرگتر از دخترم هست. او هم همیشه نگاهش به اسباب بازی های دیگران است .او هم همیشه آن ها را خیلی خوب و زیبا می بیند حتی اگر مستعمل تر از خودش ، در دنیا اسباب بازی نباشد. او هم مثل من فکر می کند .
من هم مثل او هنوز می اندیشم آنچه که دیگران در زندگی شان نصیبشان شده حتما بهتر است . من هم فکر می کنم لبخندی که دوستم از آن می نویسد شاید از لبخندی که من هر روز می بینم زیباتر و دلنشین تر است . و هنوز فکر می کنم آرامش در بیرون از وجود من است.
آرامش هیچ جایی نیست .زیبایی هم .
همه چیز همین جاست .کنار گوشه چشم من .گذاشته ام بماند برای کی ؟نمی دانم.فقط می دانم وقتی زیاد حسرت می کشم به اسباب بازی های زیبای خودم لبخندی می زنم و می اندیشم من الان چند سال دارم؟
چشمانم دچار شده اند فکری باید کرد!
- ۹۵/۰۱/۲۶