گذر قطار بر علفزارهای بهاری...
نوشتن ، دور شدن و برگشتن ،یاد گذر قطار را بر علفزارهای بهاری به دنبال خویش می کشد. می خواهی دوباره تصورش کنی و عمیق درون ریه ات فرو بدهی اش که هیچ گاه طعم تازه اش را از یاد نبری.
اما فراموش می شود .نوشتن را فراموش کرده ام و دارم فکر میکنم چگونه می شود نوشت .
حوصله سخن راندن ندارم. نمی خواهم از انسان ها بگویم و بنشینم حکم و قضاوت بکنم که این گروه از انسان ها این گونه اند و آن گروه دیگر گونه ای دیگر.
دلم می خواهد ذهن و دلم را بفرستم دنبال یک جای تازه ی ناب.دلم می خواهد بروم میان همان درختان بید باغ. آنجا که کودکی و چند سال بعدترش را میان درختانش نفس کشیدم.
ولی فکر میکنم اگر با همین رویه پیش بروم و دنبال خاطرات گذشته بدوم، یک هفته دیگر باید در این وبلاگ را تخته کنم و بروم و چند سال دیگر برگردم و دوباره همان ها را که از آن سالها داشتم بنویسم.
دلم نوشتن از خاطره نمی خواهد .خیلی وقت است به خاطرات ایمانم را از دست داده ام . حسرت کشیدن را زیان امروز خودم می دانم. پس اگر الان بهتر است باید از همان نوشت وگرنه باید نشست و فکری کرد.
نوشتن از خود دلیل محکمی می خواهد و من هنوز آن قدر ها خود را محکم نمی بینم که بنویسمش. هنوز به این نرسیده ام که نوشتن دلیل نمی خواهد.
دلیل نوشتن هایم کو؟
شاید بهتر است همان *هاروکی موراکامی * را بخوانم .همان که می گوید(( از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم))...
چند وقتی است فهمیده ام هنوز داستان های زیبایی هست که من نخوانده ام...
هنوز
- ۹۵/۰۱/۲۳