رقص بید مجنون در باد...
همیشه اندیشیده ام همه آن هایی که می نویسند باید زندگی عجیبی داشته باشند. آنقدر عجیب که وقتی می خواهند بنویسند همان لحظه اول همه حرفهایشان سریع بریزد روی کاغذ و خودشان از دیدنش شگفت زده شوند. آن ها باید آدمهایی باشند از جنس متفاوت تا بتوانند حرفهای متفاوتتری را برای دیگران داشته باشند .
اما مدتی است می اندیشم خیلی هم هنر نیست که زندگی ات برای دیگران عجیب باشد و تو بنویسی اش و بقیه شگفت زده شوند.
دقیقا اینجاست که شگفت زدگی معنایی ندارد ،چرا که نوشتن معنای متفاوتی دارد ..
نوشتن یعنی اینکه تو وزش باد را لای درختان بید مجنون حیاط همسایه ات آنچنان توصیف کنی که همسایه ات ساعت ها زل بزند به درختان بید مجنونش و فکر کند به این که فکر تو چگونه این درختان شلخته نازپرورده را این گونه زیبا دیده است که اگر درختان خانه خودش نمی بود فکر اینکه کاش او هم همجین درختانی داشت و در آرزویش شاید تا آخر عمر حسرت می کشید می ماند.
فکر میکنم این تازه آغاز نوشتن است ،آنجا که مرز بین اعجاب زندگی تو با اعجاب نوشتنت آشکار می شود .
دلم گاهی نوشتن های بی وقفه می خواهد و مانند موسیقی آرام یک موزیک لایت که گاهی دلت می خواهد بدون تکرار ادامه یابد اما فکر میکنم تا متفاوت شدن راهی بس طولانی خوابیده است
آنقدر دور و طولانی که نمی خواهم متفاوت باشم فقط می خواهم باشم
آدمی که می نویسد و نوشته هایش را خودش که می خواند بدش نمی آید بگوید حتما دفعه بعد می توانی بهتر بنویسی
می خواهم خودم باشم بدون اعجاب ، بدون شگفتی
و فکر میکنم این من ساده را خیلی دوست دارم ، همان که منطقی است و متواضع و به دنبال خیال برتر بودن و برنده شدن نمی رود ، همان که همیشه به من حس ارامش می دهد.همان که منتظر من ایستاده است تا بتوانم قدم بردارم .
- ۹۵/۰۱/۲۲